هنوز گوسفندها کاملاً جمع نشده بودند که صدای زوزهای شنید. ابتدا فکر کرد اشتباه کرده و هوهوی باد است؛ اما بار دیگر که صدا را شنید مطمئن شد اشتباه نکرده است.
زوزه، صدای گرگی بود که از همان نزدیکی میآمد. اطراف را نگاه کرد. هوا گرگ و میش بود و هر جسمی شبیه یک حیوان به نظر میرسید که روی دوپای خود ایستاده و به جلو خیره شده است.
از پشت یک تپهی ماسهای، گوشهای یک گرگ نمایان شد و بعد سینه و پاهایش! گرگ به طرف گله، خیز برمیداشت. پاهایش به رنگ روشن و پشتش تیرهتر به نظر میرسید حالا به نزدیک گله رسیده بود.سیدرضا ترسید اما خودش را نباخت. او میدانست که اگر از گرگ بترسد، کارش ساخته است. فریادی از ته گلو کشید و چوبدستیاش را بالای سر تکان داد.
گرگ، میش پیری را که از گله عقب بود، نشان کرد و به آن سمت خیز برداشت. گوسفند که ترسیده بود، بع بع کرد. بعد برگشت و به سمت دیگری دوید، اما گرگ راه او را بست. میش پیر دوباره تغییر جهت داد. گرگ خود را روی میش انداخت و دنبهاش را به دندان گرفت.
سیدرضا خود را به گرگ رساند و با چوبدستی ضربهای بر پشت گرگ ماده، فرود آورد. «ولش کن زبون بسته را.»
گرگ از درد زوزه کشید. میش را رها کرد و به طرف سیدرضا یورش برد. سید دندانهای سفید و چنگالهای تیز گرگ را در پوست خود حس کرد؛ اما نه ترس داشت و نه میدانست چهکار میکند. رفتاری غریزی، او را به واکنش وا میداشت.
چوبدستیاش را دور سر چرخاند و بر گیجگاه گرگ فرود آورد. گرگ فریاد خفهای کشید و به کناری افتاد. بعد برخاست و پا به فرار گذاشت. کمی که رفت یکبار دیگر زمین خورد و باز برخاست و گریخت. سید گرگ را دنبال کرد. میدانست که اگرکارش را نسازد، بار دیگر، فردا یا روزی دیگر خواهد آمد. پس حالا که زخمی شده بهتر است کار را یکسره کند.
گرگ از تپه بالا رفت و در شیب تپه از نظر ناپدید شد. سید خود را به بالای تپه رساند. گرگ پشت درختچهی گَوَنی رفت اما دیگر نتوانست برود و همان جا به زمین افتاد. سید خود را بالای سر گرگ رساند. حیوان آرام زوزه میکشید، شاید هم از درد ضجه میزد. سید چوبدستی را بالا برد تا ضربهی کاری دیگری فرود آورد ، اما دستش در هوا ماند: «بیچاره دارد میمیرد.»
دستش را به آرامی پایین آورد و به چوبدستی تکیه داد، خیلی خسته شده بود، زانوهایش خم شد و روی سنگی نشست تا نفس تازه کند. عرق از دو سوی گردنش سرازیر شده و در گودی جناق سینهاش جمع شده بود. به صورتش دست کشید و تهریشش را خاراند. بعد برخاست تا برود. دوباره نگاهی به گرگ ماده که به پهلو دراز کشیده بود، انداخت. چیزی در حال تکان خوردن بود. خوب که دقت کرد، تولهی کوچکی را دید که از پستان مادرش شیر میخورد. سید گرگ را نگاه کرد. یا مرده بود و یا در حال مرگ بود. هیچ حرکتی نداشت و حتی به رفتار تولهاش که سینهاش را میمکید واکنشی نشان نمیداد.
سید یاد گلهاش افتاد که در بیابان تنها بود. به آن سمت راه افتاد. اما چند قدم که رفت، برگشت و به طرف گرگ و توله آمد. توله را برداشت و توی توبرهای که بر پشت داشت انداخت. توله دست و پا میزد و با صدای ضعیفی ناله میکرد.
«آروم باش حیوان، کاری با تو ندارم.»
*
روز بعد وقتی زنهای «حکمآباد» از زبان معصومه شنیدند که شوهرش یک گرگ را کشته و تولهاش را با خود به ده آورده، آمدند تا از نزدیک توله را ببینند.
موسی که گونههایی برآمده و ریش پر، صورت و گردنش را پوشانده بود، گفت: «حالا میخوای با توله چهکار کنی سید؟»
حبیب به جای سیدرضا جواب داد: «الانه که خیلی کوچکه.»
موسی گفت: «چشم به هم بذاری بزرگ میشه.»
سیدرضا گفت: «کو تا آنموقع ...»
موسی گفت: «نمیخوای که نگهش داری.»
حبیب گفت: «چه اشکالی داره؟»
موسی گفت: «اشکالش اینه که گرگه. گرگ دشمن گوسفندهای ماست.»
سیدرضا گفت: «غصهی گوسفنداتو نخور ، فعلاً که این حیوونی جون نداره راه بره، وقتی هم بزرگ شد ولش میکنم بره.»
موسی گفت: «ولش میکنی بره؟»
سید گفت: «ها پس میخواستی چهکارش کنم؟»
جعفر که تا حالا ساکت بود، جلو آمد و گفت: «بندهی خدا، وقتی بزرگ شد گرگ میشه.»
حبیب خندید، طوری که دندانهای درشت زردش پیدا شد: «خب میخواستی شغال بشه. معلومه که بچه گرگ بزرگ که بشه گرگ میشه.»
موسی گفت: «باز تو دخالت کردی مترسک جالیز!»
اخمهای حبیب توی هم رفت: «مگه چیه ؟!»
جعفر گفت: «دِ همین. گرگ را با دست خودت پرورش میدی، ول میکنی تو صحرا که وقتی گرسنه شد به گلههای ما بزنه. بعد میگن ملا نصرالدین چنین و چنان.»
سیدرضا کاسهای را پراز آب کرد و جلو توله که گوشهی باغچه پوزهاش را به استخوانهای مرغ میمالید گذاشت، بعد سر راست کرد و گفت: «حالا که چی؟»
موسی گفت: «بهتره همین حالا که توله است سربه نیستش کنی.»
جعفر گفت: «کارت نباشه، بدش به من بندازمش جلو ببری.»
حبیب گفت: «گناه داره. توله شیرخوره ...»
حبیب حرفش را تمام نکرد، چون موسی با چشمان دریدهاش به او نگاه کرد.
سیدرضا گفت: «خیالتان راحت، من این توله را از صحرا نیاوردهام که بندازمش جلو سگ تو!»
موسی گفت: «خوب ولش کن بره پی کارش.»
سیدرضا گفت: «تولهی شیرخوره را تو صحرا رها کنم که از گرسنگی تلف بشه، یا سگا تکه پارهاش کنن، خدا را خوش میاد؟»
موسی گفت: «بندهی خدا، دو سال دیگه همین تولهی لاجون میشه یک گرگ خونخوار که تو یه چشم بههم زدن یه گله را نفله میکنه.»
«من این توله رو نه ولش میکنم، نه میدمش به شما.»
جعفر گفت: «اگه خودت کلکاش رو نکنی، ما حسابشو میرسیم.»
سیدرضا اشاره به در کرد و در همان حال گفت: «مگه از روی جسد من رد بشین.»
موسی گفت: «خود دانی.»
سیدرضا گفت: «هرری...»
*
دو سال از روزی که سیدرضا توله را از صحرا آورده بود میگذشت. حالا توله بزرگ شده بود و بیتابی میکرد. گاهی زوزه میکشید و به مرغها حمله میکرد و اگر زنجیر نداشت آنها را میگرفت.
معصومه هم دیگر از او میترسید و خیلی نزدیکش نمیرفت. در این مدت چندبار چند تا از همسایهها پاپی شده بودند که فکری به حال این زبان بسته بکند . یا سر به نیستش کند یا رهایش کند. عاقبت یک روز سیدرضا توله را که حالا برای خودش گرگ جوانی شده بود، به صحرا برد و نزدیک جنگل تاغ، رها کرد.
«برو حیوون ... برو به امان خدا...»
گرگ چند قدم رفت، گوشهایش را تیز کرد، برگشت به سید نگاه کرد و بعد پشت درختها، از نظر ناپدید شد.
*
عصر یکی از روزهای آخر زمستان بود که سیدرضا گلهاش را از صحرا برمیگرداند. هوا سرد بود اما زمین نفس کشیده بود و سوز نداشت. خانههای گلی حکمآباد تازه از پشت تپه نمایان شده بود که ناگهان صدای زوزهای شنیده شد. گوسفندها ایستادند و گوشهایشان را تیز کردند. سیدرضا سر چرخاند و اطراف را نگاه کرد. چیزی دیده نمیشد ، اما مطمئن بود که صدایی شنیده است.
چوبدستیاش را دور سر چرخاند و گوسفندها را جمع کرد. یکباره از پشت خرابهای، گرگ جوانی بیرون آمد. گرگ به سمت گله خیز برداشت. سیدرضا چوبدستیاش را بالا برد و راه او را سد کرد. گرگ، دندانهایش را نشان داد و لحظهای متوقف شد، اما دوباره حمله کرد. سیدرضا چوبدستیاش را بر گیجگاه گرگ جوان فرود آورد. گرگ زوزهی خفهای کشید و بار دیگر جست و با پنجههایش گونه و گردن سیدرضا را خراش داد.
سید گرمای خون را بر گردن حس کرد. خود را عقب کشید و بار دیگر چوبدستیاش را بر گردهی گرگ فرود آورد. گرگ از ضربهی چوبدستی به کناری افتاد. سید نمیدانست چه میکند، از خشم گرگ را زیر ضربه گرفت و یک وقت متوجه شد که گرگ بیحرکت افتاده است.
پاهایش سست شده بود، نمیتوانست بایستد، روی زمین نشست، پیراهن و نیمتنهاش غرق خون بود. دستمالش را از جیب درآورد و گردنش را پاک کرد. سوزش زخمهایش تازه شروع شده بود.
نگاهی به جسد بیجان گرگ جوان انداخت و ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. خود را روی زمین کشاند و به گرگ نزدیک شد. یک خال سیاه روی گوش چپش بود، درست شبیه همان خالی که روی گوش چپ توله گرگ بود. پس اشتباه نمیکرد، گرگی که به گلهی او زده بود، همان تولهای بود که بزرگش کرده بود.
خود را به توبرهاش رساند و از قمقهاش جرعهای آب نوشید. زخمش کاری نبود، خستگی که در کرد توانست بلند شود. نزدیک غروب بود و خورشید در پشت درختان تاغ پنهان میشد. هر طور بود لاشهی گرگ جوان را به دوش انداخت و به سمت گله که حالا به نزدیک ده رسیده بود، راه افتاد.
روز بعد، اهالی حکمآباد در خانهی سیدرضا جمع شده بودند تا گرگ کشته شده را ببینند.
سیدرضا گردنش را با پارچهی سفیدی بسته بود. لاشهی گرگ را جلو در خانه از داربست آویزان کرده بود.موسی لبخند معنیداری زد و گفت: «حالا رسیدی به حرف ما. کم مونده بود جونت رو هم بذاری.»
جعفر گفت: «باید همون چهارسال پیش...»
سیدرضا حرف او را کامل کرد: «میانداختمش جلو ببری.»
جعفر گفت: «احسنت برتو.»
سیدرضا گفت: «من هیچ وقت یه تولهی بیدفاع رونمیکشم.»
جعفر گفت: «اما او گرگه. گرگ هم دشمن گلههای ماست.»
سیدرضا گفت: «میدونم چی میگی. اگه اون موقع میکشتمش این همه به دردسر نمیافتادم. کم مونده بود منو بکشه. اما من پشیمان نیستم. من اونموقع که او حیوان بیآزاری بود بهش کمک کردم و زمانی که بزرگ شد و دشمنم شد، مثل یه مرد باهاش جنگیدم.»
جعفر گفت: «من که از حرفهای تو چیزی نمیفهمم.»
موسی گفت: «ولش کن بیا بریم. خودش هم نمیدونه چی میگه!»
سیدرضا خواست بگوید حق داری نفهمی چه میگویم. اما چیزی نگفت.